فرنیکافرنیکا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

farnika

ده ماهگی

امروز ده ماهت شد . هنوز نمیتونی به تنهایی قدم برداری ولی بدون کمک میتونی وایستی . به شدت هم از روروئک ات بدت اومده تا میزارمت توش انگار که بدونی زندانی شدی مدام التماس میکنی بیرون بیارمت . تو صندلی ماشین هم که میذارمت مدام نق میزنی چند روزپیش وسط راه یدفعه منو شکه کردی از تو آینه نگات کردم دیدم کمربندات رو آزاد کردی و بدون اونا نشستی خدا به خیر کنه از این به بعد باید چیکار کرد ؟ مامان جون امروز بردت مرکز بهداشت از اون ماه نیم کیلو اضافه کردی . رفلاکس ات هم خیلی بهترشده فقط بعضی شبا یکم گریه میکنی ولی بعدش میخوابی . دیروز برای اولین بار وقتی بردمت خونه مامان جون پشت سرم گریه کردی و بهونه ام رو گرفتی . وقتی ...
25 ارديبهشت 1393

برای همسرم ، برای پدرت

سلامتی مردی که خورشید هر روز دیرتر از اون بیدار می شه اما زودتر از اون به خانه بر می گرده ....  سلامتی مردی که "نمیتونم" براش یه واژه است و بودن کنارش بالاترین امنیت دنیاست سلامتی مردی که تا نفهمه برای چی ناراحتی مگه بیخیال میشه .... سلامتی مردی که با یه" مشکلی نیست بسپرش به من " گفتن اش تمام نگرانی های دنیا رنگ میبازه سلامتی مردی که شادی شو با من وتو تقسیم میکنه اما غصه شو با .... سلامتی مردی که مهربانی اش قد یه آسمونه ولی دلش قد یه نگاه سلامتی مردی که برای رفاه من وتو حاضره هر کاری بکنه حتی تو تعطیلات رفتن اضافه کاری و خدا میدونه که چقدر خسته است از این مترو و چقدر بهش نیاز داره ولی خم به ابرو نمی...
22 ارديبهشت 1393

عشق مارک

توی این نه ماه که از خدا عمر گرفتی به دو چیز خیلی علاقه داشتی یکی مارک لباسها و اسباب بازی ها و  ... تا یه وسیله که مارک داشت می دیدی سریع میذاشتی تو دهنت یکی هم در شربت و بطری و وسایل خونه مثل این مامانی این همه اسباب بازی داری ، چرا به اینا گیر می دی؟ این عکسا رو خاله مرضیه (زن عمو) ازت گرفته دستش درد نکنه   ...
7 ارديبهشت 1393

یه روز نه خیلی معمولی

هر روز صبح این جوری شروع میشه : ساعت 6 از خواب بیدار میشم آخرین شیر رو برات درست میکنم. بعد از اینکه خوردی (در خواب) میرم صبحونه میخورم تا حاضر شم ساعت میشه 7 راه میوفتیم خونه مامان جون و از اونجا مامانی میره سر کار . تا ساعت 2 سر کارم . بعدش من هم میام خونه مامان جون تا اونجا ناهار بخوریم و راه بیوفتیم معمولا ساعت 4 میشه . نهایتا تا 5 میرسیم خونه و هر دو میخوابیم تا بابایی بیاد . این روال یه هفته ی کاریه . اما دیروز وقتی از خونه مامان جون رسیدیم خونه ساعت 4 بود . سریع رفتم کتری رو گذاشتم تا آب بجوش بیاد برات شیر درست کنم . وقتی تو راه بودیم خوابت برده بود و همچنان در خواب بودی . گفتم سریع شیر رو درست کنم من هم یه چ...
4 ارديبهشت 1393

دندان در آوردن

دو ساعت تا تحویل سال 1393 مونده بود . یه مقدار سوپ برات درست کرده بودم و داشتی تقلا میکردی که نخوری دو هفته ای بود که گاه و بیگاه تب میکردی و شکمت شل بود با هر ترفندی بود سوپ رو خوردی. لباس نو رو تنت کردم و با بابایی منتظر تحویل سال شدیم. سال 1393 بعد از تحویل سال رفتیم خونه مامان جون اونجا مابقی سوپی که درست کرده بودم رو بهت دادم موقع سوپ خوردن انگار یه چیزی عادی نبود وقتی داشتم قاشق رو در میآوردم یه چیزی صدا میخورد . این صدای چیه ؟ بزار ببینم خدای من دندون عشق مامان نیش زده بود دندون پایین سمت چپی عزیز مامان مبارک باشه باید هرچه زودتر تو فکر گندم باقالی باشم . شب سال نو و اولین سبزی پلو با ماه...
21 فروردين 1393

نوروز 93 با پرهام و هستی

عید امسال با بابایی رفتیم دیدن خاله مرضیه و عمو حافظ . این اولین ملاقات با پرهام بود. یک سال و حدودآ دو ماهش بود و شیطون. مدام میخواست کنجکاوی کنه موهات و بکشه یا انگشت کنه تو چشمت و .... خاله مرضیه هم حواس اش بود . این دیگه از دست اش در رفت . بعد از اون رفتیم دیدن هستی . هستی که تازه بیست روزش شده بود . خیلی کوچیک بود. تو تموم اون مدت با تعجب نگاش میکردی . اینم یه عکس از بابایی و عمو جلال ایشالا بعد از این دوستای بیشتری پیدا کنی .       ...
18 فروردين 1393

سال نو

امسال سال 1393 اولین عید نوروز زندگی توست. و اولین سالیه که ما سه نفر شدیم . سلامتی تو اولین چیزیه که از خدا برات میخوام. و اینکه ......... خواستم بگم به همه ی آرزوهات برسی بعد با خودم گفتم آیا همه ی آرزوهای آدم به صلاح آدم هست؟ بعضی  وقتا آدم تو یه دوره ای یه آرزویی داره و یه چیزی از خدا میخواد که خیلی براش مهمه ولی بعد از گذشت زمان میگه خدا رو شکر که برآورده نشد اینجوری خیلی برام بهتر شد !!!!!!! شاید خیلی از آرزوها واسه برآورده شدن نیست شاید خیلی هاش آدم از مسیر اصلی انسان بودن دور کنه شاید خیلی هاش نباید اتفاق بیوفته تا تو بزرگی کردن رو یاد بگیری شاید خیلی هاش نباید اتفاق بیوفته تا تو صبور بودن رو یاد بگ...
17 فروردين 1393

اولین دست دستی

  موقع شام بود . نشوندمت جلوی تلویزیون و زدم کانال پرشین تون من و بابایی هم رفتیم شام بخوریم . وسط های شام خوردن یهو گریه ات در اومد . میدونستم منظورت چیه " بیاید من رو هم ببرید پیش خودتون " اومدم و بغل ات کردم نشوندم رو پام میخواستم شروع کنم که ادامه غذام رو بخورم یهو دیدم داری دست دسی میکنی الهی قربونت بشم ماماااااااااااااااااااااااااااان من و بابایی کلی ذوق کردیم اصلا این کار رو هیچوقت بهت یاد نداده بودم ایشالا همیشه شاد باشی ...
16 فروردين 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به farnika می باشد