فرنیکافرنیکا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

farnika

تولد یک سالگیت مبارک

دختر نازم یه ساله شد . تولدت مبارک ایشاله 120 ساله بشی عشقم همیشه سالم و سلامت ، خوشحال و شاد ، موفق و پیروز باشی نازنینم تولد یک سالگیت مصادف شد با شب 19 رمضان برای همین نتونستیم برات جشن بگیریم ولی یه کیک گرفتیم واسه یادگاری که برات بمونه تو راه تا کیک رو بیاریم خونه لج گرفتی میخوام به ببعی دست بزنم     کادوی تولد یک سالگی یه آویز نهنگ بود که من و بابا برات خریدیم زنجیر رو هم مامان جون و بابا جون و خاله مهناز کادو دادن مبارکت باشه مامانی اینم خرابکاری آخر شب گیلاس ها رو له کردی مالیدی به جلو مبلی نی نی وبلاگ هم تولدت رو تبریک میگه اینم عکسش ...
25 تير 1393

اولین راه رفتن

یک هفته مونده که یه سالت بشه وقتی از سر کار اومدم خونه مامان جون منو شکه کرد . مامان ! ببین فرنیکا جون راه میره دیم پنج شش قدم به تنهایی راه میری الهی  قربونت برم مامان قبلا یکی دو قدم تنها بر میداشتی ولی تعادل نداشتی و سریع میافتادی . این اولین بار بود که خودت راه میرفتی . وقتی هم رفتیم خونه خودمون بابا ازت فیلم گرفت . عشقم ، عمرم  ، همه ی زندگی من ، قدم های زندگیت استوار و درست ...
18 تير 1393

دندان در آوردن

دو ساعت تا تحویل سال 1393 مونده بود . یه مقدار سوپ برات درست کرده بودم و داشتی تقلا میکردی که نخوری دو هفته ای بود که گاه و بیگاه تب میکردی و شکمت شل بود با هر ترفندی بود سوپ رو خوردی. لباس نو رو تنت کردم و با بابایی منتظر تحویل سال شدیم. سال 1393 بعد از تحویل سال رفتیم خونه مامان جون اونجا مابقی سوپی که درست کرده بودم رو بهت دادم موقع سوپ خوردن انگار یه چیزی عادی نبود وقتی داشتم قاشق رو در میآوردم یه چیزی صدا میخورد . این صدای چیه ؟ بزار ببینم خدای من دندون عشق مامان نیش زده بود دندون پایین سمت چپی عزیز مامان مبارک باشه باید هرچه زودتر تو فکر گندم باقالی باشم . شب سال نو و اولین سبزی پلو با ماه...
21 فروردين 1393

اولین دست دستی

  موقع شام بود . نشوندمت جلوی تلویزیون و زدم کانال پرشین تون من و بابایی هم رفتیم شام بخوریم . وسط های شام خوردن یهو گریه ات در اومد . میدونستم منظورت چیه " بیاید من رو هم ببرید پیش خودتون " اومدم و بغل ات کردم نشوندم رو پام میخواستم شروع کنم که ادامه غذام رو بخورم یهو دیدم داری دست دسی میکنی الهی قربونت بشم ماماااااااااااااااااااااااااااان من و بابایی کلی ذوق کردیم اصلا این کار رو هیچوقت بهت یاد نداده بودم ایشالا همیشه شاد باشی ...
16 فروردين 1393

اولین خیز برداشتن (چهار دست و پا رفتن)

عید 93 بود . اصلا تمایلی برای راه افتادن نداشتی . اگر هم چیزی رو میخواستی که دور بود دادو بیداد میکردی که بهم بدید . چند روزی بود که پشت پات رو میگرفتیم تا فشار بدی و راه بیوفتی . اون شب عزیز جون یه عروسک گذاشت جلوت و هی کمکت میکرد تا بهش برسی تو هم هی تلاش میکردی که یهو دیدیم بدون کمک رو دست چپ ات خیز برمیداری و خودت رو میکشونی طرف عروسک . بابایی سریع رفت دوربین رو آورد و ازت فیلم گرفت . قربون دختر بشم که داره بزرگ میشه . ...
9 فروردين 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به farnika می باشد