فرنیکافرنیکا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

farnika

اولین خیز برداشتن (چهار دست و پا رفتن)

عید 93 بود . اصلا تمایلی برای راه افتادن نداشتی . اگر هم چیزی رو میخواستی که دور بود دادو بیداد میکردی که بهم بدید . چند روزی بود که پشت پات رو میگرفتیم تا فشار بدی و راه بیوفتی . اون شب عزیز جون یه عروسک گذاشت جلوت و هی کمکت میکرد تا بهش برسی تو هم هی تلاش میکردی که یهو دیدیم بدون کمک رو دست چپ ات خیز برمیداری و خودت رو میکشونی طرف عروسک . بابایی سریع رفت دوربین رو آورد و ازت فیلم گرفت . قربون دختر بشم که داره بزرگ میشه . ...
9 فروردين 1393

شعر دوست داشتنی تو

دختر نازم ، توی این هفت ماه و چند روزی که از خدا عمرگرفتی خیلی شعر برات خوندم ولی هیچ کدوم رو به اندازه ی این شعر دوست نداشتی ابر ، ابر ،ابر ابر اومد کدوم ابر؟ اون که در آسمونه میریزه اشک چشماش رو پشت بوم خونه کدوم بوم؟ بومی که ناودون داره خیس میشه وقتی بارون از آسمون می باره کدوم کدوم آسمون؟ اون که به باغ و باغچه آفتاب میده وقتی که ابری میشه به غنچه ها آب میده دلش میخواد که غنچه ها وا بشن گلهای زیبا بشن یواش یواش بخندن گلهای زیبا بشن امکان نداره که این شعر و بخونم و تو ذوق نکنی و نخندی دیشب که داشتم بهت با شیشه شیر میدادم هی مقاومت میکردی تا گفتم ، ابر ، ابر، ابر تو چشمام نگاه کردی و شروع کردی به خو...
28 بهمن 1392

انتخاب نام

 یکی از دغدغه های من و بابا فرهاد از وقتی که فهمیدیم خدا به ما یه دختر کوچولو داده ، این بود که یه اسم خیلی خوب برات پیدا کنیم. یه اسم که خیلی معنی خوبی داشته باشه ،فارسی باشه ، خاص باشه ، جدید باشه و .... دیگه سایت اینترنتی و کتابی نبود که نگشته باشیم . روشا ، آدرینا ، آوینا ، شفق ، ساینا ، مرسده ، بنیتا و .... اینا خیلی قشنگ بودن ولی اونی نبود که ما میخواستیم تا اینکه تو یه سایتی به اسم تو برخوردم هم معنی اش خوب بود هم اولش شبیه اسم بابایی بود هم تلفظ اش رو دوست داشتیم. من که بیشتر از همه عاشق معنی اش شدم . "شگفتا از این شکوه" واووووووووو خلاصه اینجوری شد که این اسم رو برات انتخاب کردیم . اگرچه بابایی با کلی زحمت...
28 بهمن 1392

تولد دردونه مامان

دختر عزیزم ، 25 تیر ماه سال 92 بهترین روز تو تموم روزهای زندگی من و بابایی بود . روز تولد فرشته ی آرزوهای ما تو ساعت 8:15 دقیقه صبح تو بیمارستان قائم به دنیا اومدی . وقتی من رو از اتاق عمل آوردن بیرون ،دیدم مامان جون و بابا فرهاد بالای سرم هستن . من که برای دیدن روی ماهت بی تاب بودم تا دیدمشون گفتم :دخترم رو میخوام ببینم خلاصه تا تو رو نشونم بدن دل تو دلم نبود تا اینکه خانم پرستار تو رو هم آورد تو اتاق ...... خدای من این دختر کوچولوی منه ، انگار زمان متوقف بشه ،از دیدنت سیر نمیشدم. اون روز خاله مهناز با یه دسته گل بزرگ اومده بود دیدنمون تو بیمارستان وای که چه ذوقی داشت . چند هفته ای بود که پدربزرگ مریض بود و ما نا...
24 تير 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به farnika می باشد