یه روز نه خیلی معمولی
هر روز صبح این جوری شروع میشه :
ساعت 6 از خواب بیدار میشم آخرین شیر رو برات درست میکنم.
بعد از اینکه خوردی (در خواب) میرم صبحونه میخورم تا حاضر شم ساعت میشه 7
راه میوفتیم خونه مامان جون و از اونجا مامانی میره سر کار .
تا ساعت 2 سر کارم .
بعدش من هم میام خونه مامان جون تا اونجا ناهار بخوریم و راه بیوفتیم معمولا ساعت 4 میشه .
نهایتا تا 5 میرسیم خونه و هر دو میخوابیم تا بابایی بیاد .
این روال یه هفته ی کاریه .
اما دیروز
وقتی از خونه مامان جون رسیدیم خونه ساعت 4 بود .
سریع رفتم کتری رو گذاشتم تا آب بجوش بیاد برات شیر درست کنم .
وقتی تو راه بودیم خوابت برده بود و همچنان در خواب بودی .
گفتم سریع شیر رو درست کنم من هم یه چرتی بزنم .
تا شیر رو درست کردم و خوردی از خواب بیدار شدی .
وای ی ی ی ی ی خدای من
هر کاری کردم دیگه نخوابیدی .
با خودم گفتم بذارمت تو تخت خودت (آخه چند وقتیه تو تخت ما میخوابی)
من هم یه چرت کوچولو بزنم اسباب بازی هات رو هم گذاشتم پیشت تا سرگرم باشی
تا داشت دلم گرم میشد صدات اومد .
ترسیدم .
و تو رو این جوری یافتم
اووووووووووووم اوووووووووووووووم یعنی همون مامان
دیدم داری خودتو میکشی بالا تر ترسیدم بیوفتی .
نرده ی بغل تخت ات رو بردم بالاتر
بازم صدات میاد اووووووووم اوووووووووووووم !!!!!!!!!!
فدای خلاقیتت عزیزم ، دیدی از بالا نمیتونی ، کنار تختی هات رو میکشیدی تا من رو ببینی .
قربون نگاهت مامان جون ، چه ذوقی کردی .
بیخیال خواب دخترم میخواد باهاش بازی کنم .