فرنیکافرنیکا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

farnika

شیطونی های 14 ماهگی

کارهای روزانه فرنیکا : خالی کردن کشو لباس و ریختن لباسها به بیرون روزی 100 بار خالی کردن کشو بابا و درآوردن کاغذ ها و خوردن گوشه کاغذ ها در صدم ثانیه جادادن خود به زور در هر جای ممکن ...
30 شهريور 1393

13 ماهگی

دو تا دندونای بالات نیش زده دیگه بدوبدو هم میکنی و حسابی شیطون شدی از مبلا بالا میری و لامپارو خاموش و روشن میکنی از ترس اینکه نیوفتی مبل هارو برعکس کردیم به من میگی "مام" ، به بابا" باب" ،خاله مهناز رو هم نانا صدا میکنی. هنوز رفلاکس ات خوب نشده و باز هم شبا گریه میکنی. بابایی هر وقت میره حموم پشت سرش میری و اینقدر در میزنی تا در و باز کنه و با هم آب بازی کنین . چند روز پیش رفتیم عروسی پسر یکی از همکارای مامان از اول مجلس تا آخر مجلس دنبال بچه ها بدو بدو میکردی من هم دنبال تو ، خاله آزیتا هم اومد بغل ات کرد باهات یه ذره برقصه یدفعه روش استفراغ کردی با کلی زحمت هم لباس تو رو تمیز کردیم هم اونو . ...
4 شهريور 1393

یک سالگی

هنوز به تنهایی خودت راه نمیری البته میتونی ولی میترسی هر روز برای ما یه دلبری جدید میکنی خاله مهناز بهت بوس فرستادن رو یاد داده دستت رو میذاری رو لبت بعد میاری جلو ولی هنوز بلد نیستی فوت کنی قربونت بشم اینم یه عکس از بوس فرستادنت هست عروسک های خاله مهناز رو میخوابونی بغل میکنی میگی پیشی پیشی جدیدا دیگه مامان جون نمیتونه رو پا بخوابونتت با چادر به پشتش میبنده یه ذره که راه میره سریع میخوابی انگار که شرطی شده باشی البته وقتی خونه ایم ببینی من دارم میخوابم میای پیشم دراز میکشی کم کم خوابت میبره عاشق آب بازی و حموم رفتنی  برای اولین بار یه دست لباس برات دوختم اینم عکس اش بد نشد ایشالا دفعه های بعد ...
26 تير 1393

تولد یک سالگیت مبارک

دختر نازم یه ساله شد . تولدت مبارک ایشاله 120 ساله بشی عشقم همیشه سالم و سلامت ، خوشحال و شاد ، موفق و پیروز باشی نازنینم تولد یک سالگیت مصادف شد با شب 19 رمضان برای همین نتونستیم برات جشن بگیریم ولی یه کیک گرفتیم واسه یادگاری که برات بمونه تو راه تا کیک رو بیاریم خونه لج گرفتی میخوام به ببعی دست بزنم     کادوی تولد یک سالگی یه آویز نهنگ بود که من و بابا برات خریدیم زنجیر رو هم مامان جون و بابا جون و خاله مهناز کادو دادن مبارکت باشه مامانی اینم خرابکاری آخر شب گیلاس ها رو له کردی مالیدی به جلو مبلی نی نی وبلاگ هم تولدت رو تبریک میگه اینم عکسش ...
25 تير 1393

اولین راه رفتن

یک هفته مونده که یه سالت بشه وقتی از سر کار اومدم خونه مامان جون منو شکه کرد . مامان ! ببین فرنیکا جون راه میره دیم پنج شش قدم به تنهایی راه میری الهی  قربونت برم مامان قبلا یکی دو قدم تنها بر میداشتی ولی تعادل نداشتی و سریع میافتادی . این اولین بار بود که خودت راه میرفتی . وقتی هم رفتیم خونه خودمون بابا ازت فیلم گرفت . عشقم ، عمرم  ، همه ی زندگی من ، قدم های زندگیت استوار و درست ...
18 تير 1393

به سلامتی شون

22 خرداد 93 مراسم عقد عمو فرشید بود . عزیز جون تو مراسم تو رو تو بغل خاله مرضیه نشوند این یعنی این که خدا یه بچه ناز و جیگر مثل تو خدا بهشون بده . بچه های فامیل عاشق ات بودن همه اش دورو بر تو بودن و دوست داشتن باهات بازی کنن مخصوصا ابوالفضل ، دستت رو میگرفت و تورو راه میبرد . اینم چند تا عکس از دختر دوست داشتنی من   ...
4 تير 1393

11 ماهگی

یک ماه دیگه هم گذشت . حالا میتونی به تنهایی یکی دو قدم برداری . اگه وسیله ای دستت باشه بگم بده سریع میذاری تو دستم . عمل و عکس العمل رو فهمیدی و مثلا الان میدونی اگه دکمه کنترل تلوزیون رو بزنی کانال عوض میشه . متاسفانه رفلاکس ات دوباره برگشته و شبها چندین بار گریه میکنی . باید دوباره ببرمت پیش دکتر نیکجو . عاشق دالی بازی  شدی  اگه چیزی رو جلوی صورتمون بگیریم سریع میای میکشی و میخندی . اینم چند تا عکس از یازده ماهگیت .   ...
25 خرداد 1393

"....ترین" بودن

زیبای من ، گل خوشبوی بهشتی من ، عزیزتر از جانم باید یه چیزایی رو برات بنویسم واسه روزی که شاید نبودم که بهت بگم تو این چند سالی که از خدا عمر گرفتم بزرگترین درسی که بهم داد این بود اگه میخوای خوشحال و خوشبخت باشی هیچ وقت خودت رو با هیچ کس مقایسه نکن نه با پایین تر از خودت و نه از تو بالاتر شاد بودن تو زندگی خیلی مهمه و باید از لحظه های زندگیت لذت ببری و با مقایسه کردن خودت با دیگران هیچ وقت شاد نخواهی بود و آرامش نخواهی داشت . نازنینم وقتی خودت رو با بالاتر از خودت مقایسه میکنی احساس نا امیدی به سراغت میاد و وقتی با پایین تر از خودت احساس غرور . این نا امیدی و غرور هر دو سرابِ چون ارزش آدمها به شعور ، انسانیت ، ...
24 خرداد 1393

سوراخ کردن گوش

5 خرداد 93 یه روز مونده بود به مبعث پیامبر تو این ده ماه و 10 روز که از خدا عمر گرفتی چندین بار خواستم گوش هات رو سوراخ کنم ولی بابا فرهاد موافق نبود میگفت هنوز کوچیکی و تا یه سالگی صبر کنیم . 23 خرداد مراسم عقد عمو فرشید و خاله مرضیه است و بابا هم موافقت کرد که گوش هات رو سوراخ کنیم تا تو مراسم گوشواره گوش ات کنم . اون روز از مامان جون خواهش کردم که تو رو بیاره محل کار مامان تا همکار مامان گوش ات رو سوراخ کنه . تو بقل آقای نوری نشستی و سعیده جون گوش هات رو سوراخ کرد . فکر نمیکردم اینقدر درد داشته باشه کلی گریه کردی . با کلی زحمت تونستم آرومت کنم ، بعد هم اومدی تو اتاق مامان و این عکس ها رو ا...
5 خرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به farnika می باشد