فرنیکافرنیکا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

farnika

15 ماهگی

چند روز پیش یه دفعه بابایی متوجه شد که چهار تا از دندونای شما نیش زده و ما تازه متوجه شدیم که چرا شما این چند وقته اینقدر مارو گاز میگرفتی مخصوصا مامان جون رو ،جای گاز گرفتن هات رو دست اش مونده بود هنوز زیاد حرف نمیزنی یعنی اصلا واژه خاصی نمیگی فقط وقتی آهنگ شاد پخش میشه میای ماهارو مجبور میکنی دست بزنیم و میگی " دسی " یعنی دست بزنید ما هم . . . با صلاح دید دکتر دیگه دارم آموزش غذای درشت خوردن رو بهت یاد میدم چنان کثیف کاری میکنی که نگو و نپرس و میخوای خودت تنهایی بخوری منم مجبور شدم رو فرش رو فرشی بندازم و رو مبل ها روکش بندازم چون بلند میشی و دستات رو همه جا میمالونی عاشق ماکارونی و سیب و تیکه های م...
25 مهر 1393

13 ماهگی

دو تا دندونای بالات نیش زده دیگه بدوبدو هم میکنی و حسابی شیطون شدی از مبلا بالا میری و لامپارو خاموش و روشن میکنی از ترس اینکه نیوفتی مبل هارو برعکس کردیم به من میگی "مام" ، به بابا" باب" ،خاله مهناز رو هم نانا صدا میکنی. هنوز رفلاکس ات خوب نشده و باز هم شبا گریه میکنی. بابایی هر وقت میره حموم پشت سرش میری و اینقدر در میزنی تا در و باز کنه و با هم آب بازی کنین . چند روز پیش رفتیم عروسی پسر یکی از همکارای مامان از اول مجلس تا آخر مجلس دنبال بچه ها بدو بدو میکردی من هم دنبال تو ، خاله آزیتا هم اومد بغل ات کرد باهات یه ذره برقصه یدفعه روش استفراغ کردی با کلی زحمت هم لباس تو رو تمیز کردیم هم اونو . ...
4 شهريور 1393

یک سالگی

هنوز به تنهایی خودت راه نمیری البته میتونی ولی میترسی هر روز برای ما یه دلبری جدید میکنی خاله مهناز بهت بوس فرستادن رو یاد داده دستت رو میذاری رو لبت بعد میاری جلو ولی هنوز بلد نیستی فوت کنی قربونت بشم اینم یه عکس از بوس فرستادنت هست عروسک های خاله مهناز رو میخوابونی بغل میکنی میگی پیشی پیشی جدیدا دیگه مامان جون نمیتونه رو پا بخوابونتت با چادر به پشتش میبنده یه ذره که راه میره سریع میخوابی انگار که شرطی شده باشی البته وقتی خونه ایم ببینی من دارم میخوابم میای پیشم دراز میکشی کم کم خوابت میبره عاشق آب بازی و حموم رفتنی  برای اولین بار یه دست لباس برات دوختم اینم عکس اش بد نشد ایشالا دفعه های بعد ...
26 تير 1393

به سلامتی شون

22 خرداد 93 مراسم عقد عمو فرشید بود . عزیز جون تو مراسم تو رو تو بغل خاله مرضیه نشوند این یعنی این که خدا یه بچه ناز و جیگر مثل تو خدا بهشون بده . بچه های فامیل عاشق ات بودن همه اش دورو بر تو بودن و دوست داشتن باهات بازی کنن مخصوصا ابوالفضل ، دستت رو میگرفت و تورو راه میبرد . اینم چند تا عکس از دختر دوست داشتنی من   ...
4 تير 1393

ده ماهگی

امروز ده ماهت شد . هنوز نمیتونی به تنهایی قدم برداری ولی بدون کمک میتونی وایستی . به شدت هم از روروئک ات بدت اومده تا میزارمت توش انگار که بدونی زندانی شدی مدام التماس میکنی بیرون بیارمت . تو صندلی ماشین هم که میذارمت مدام نق میزنی چند روزپیش وسط راه یدفعه منو شکه کردی از تو آینه نگات کردم دیدم کمربندات رو آزاد کردی و بدون اونا نشستی خدا به خیر کنه از این به بعد باید چیکار کرد ؟ مامان جون امروز بردت مرکز بهداشت از اون ماه نیم کیلو اضافه کردی . رفلاکس ات هم خیلی بهترشده فقط بعضی شبا یکم گریه میکنی ولی بعدش میخوابی . دیروز برای اولین بار وقتی بردمت خونه مامان جون پشت سرم گریه کردی و بهونه ام رو گرفتی . وقتی ...
25 ارديبهشت 1393

عشق مارک

توی این نه ماه که از خدا عمر گرفتی به دو چیز خیلی علاقه داشتی یکی مارک لباسها و اسباب بازی ها و  ... تا یه وسیله که مارک داشت می دیدی سریع میذاشتی تو دهنت یکی هم در شربت و بطری و وسایل خونه مثل این مامانی این همه اسباب بازی داری ، چرا به اینا گیر می دی؟ این عکسا رو خاله مرضیه (زن عمو) ازت گرفته دستش درد نکنه   ...
7 ارديبهشت 1393

یه روز نه خیلی معمولی

هر روز صبح این جوری شروع میشه : ساعت 6 از خواب بیدار میشم آخرین شیر رو برات درست میکنم. بعد از اینکه خوردی (در خواب) میرم صبحونه میخورم تا حاضر شم ساعت میشه 7 راه میوفتیم خونه مامان جون و از اونجا مامانی میره سر کار . تا ساعت 2 سر کارم . بعدش من هم میام خونه مامان جون تا اونجا ناهار بخوریم و راه بیوفتیم معمولا ساعت 4 میشه . نهایتا تا 5 میرسیم خونه و هر دو میخوابیم تا بابایی بیاد . این روال یه هفته ی کاریه . اما دیروز وقتی از خونه مامان جون رسیدیم خونه ساعت 4 بود . سریع رفتم کتری رو گذاشتم تا آب بجوش بیاد برات شیر درست کنم . وقتی تو راه بودیم خوابت برده بود و همچنان در خواب بودی . گفتم سریع شیر رو درست کنم من هم یه چ...
4 ارديبهشت 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به farnika می باشد