فرنیکا و خواهر و برادر های خیالی
یادم میاد مامان جون همیشه تعریف میکرد که من وقتی بچه بودم و میدیم دوستام
خواهر یا برادر دارن ، گریه میکردم و التماسشون میکردم که ما هم بریم یکی بخریم
حالا همون قضیه واسه خودم تکرار شده
قضیه از اون جا شروع میشه که تو مهدکودک چون بعضی از دوستات از خواهر
و برادر هاشون تعریف میکنن تو هم فکر میکنی که خواهر و برادر داری
اوایل که میگفتی یه خواهر دارم اسمش النا هست
بعدش میگفتی من یه داداش و یه برادر و یه خواهر و یه آبجی دارم
حتی یادم میاد یه روز که داشتی از خواهرت واسه یه خانم دکتری تعریف میکردی
ازم پرسید : خواهر داره ؟ گفتم خواهر خیالیشه خانم دکتر(به هوای اینکه نمیدونی معنی
خیالی چیه!!!)کلی بهت برخورد و با ناراحتی گفتی مامان خیالی نیست واقعیه!!!!
خلاصه این قضیه ادامه دار شد و مدام میگفتی خونه خواهرم اونجا هست
و یه بار میگفتی خونه برادرم کنار دریا هست و ماشینش تریلی هست و ...
تا اینکه تصمیم گرفتم کم کم با این واقعیت تو رو آشنا کنم که خواهر و برادر نداری
یه روز که داشتی از خواهرت تعریف میکردی گفتم:
دخترم خواهر و برادر ها باید تو یه خونه با هم زندگی کنند دیگه
ببین اشکان و ابوالفضل تو یه خونه زندگی میکنند و یه مامان و بابا دارن
کمی به فکر فرو رفتی تا دو روز چیزی نگفتی یه روز که تو ماشین بودیم و
صبح داشتیم میرفتیم مهد یهو برگشتی و گفتی مامان میدونی چرا خواهرم خونه ما نمیاد
آخه راه خونمونو گم کرده مامانی قربونت برم منم دیگه ادامه ندادم
تا اینکه دوباره این قضیه ادامه دار شد و گفتی مامان میدونی چرا خواهرم خونمون نمیاد
آخه خواهرم خونش خیلی دوره(عزیزمممممممممممممم)
این بار گفتم از یه جهت دیگه توضیح بدم گفتم:
دخترم خواهر و برادر ها یه مامان دارن یعنی مامان ها اگه چند تا بچه داشته باشن
اونا با هم خواهر و برادر میشن ولی من فقط یه بچه دارم اونم فقط تویی
بازم از تو اصرار ادامه پیدا کردی و گفتی خوب تو هم چند تا بچه داری!!
- من که فقط یه بچه به دنیا آوردم اونم فقط تویی
-نه مامانی تو هم چند تا بچه بدنیا آوردی
-کی پس چرا من یادم نمیاد
-خوب داری دیگه
دیگه دیدم بحث فایده ای نداری و تو نمیخوای این واقعیت رو بپذیری
من هم دیگه ادامه ندادم تا اینکه یه روز خودت متوجه بش گلم